طلبه مدرسه فاطمه الزهرا
سلام امیدوارم مطالب این وبلاگ برای شما مفید باشد.من یک طلبه هستم ،و به وبلاگ نویسی خیلی علاقه دارم و دوست دارم تجربیات خودم و دیگران را به اشتراک بگذارم، با تشکر از مدیریت وبلاگ نویسی خواهران که این فضا را در اختیارم قرار دادند، ممنونم
خاطرات راهپیمایی اربعین ۱۴۰۲
خاطرات راهپیمایی
اربعین سال ۱۴۰۲
من روز یکشنبه ۵ شهریور امتحان فلسفه ۲ داشتم ،و از همسرم و خانواده همسرم خواهش کردم ،که به خاطر من سفر به کربلا و نجف را چند روزی به تاخیر بیندازند تا بنده ،این امتحان را بدم و با هم راهی این سفر بشویم آنها نیز قبول کردند،ابتدا ما از مرز خسروی وارد شدیم بعد تصمیم گرفتیم به کاظمین برویم، شب یکشنبه را در کاظمین در جوار حرم امام کاظم و امام جواد خوابیدیم، صبح تصمیم گرفتیم به نجف برویم ،بالاخره با یک ماشین شخصی هیوندا ،که صاحبش آقای خوش مشرب و خوبی بود به نجف رفتیم ،روز دوشنبه ۶ شهریور بود همان شب را در صحن حضرت زهرا سلام الله علیها که در جوار حرم امام علی عليه السلام بود خوابیدیم،
و صبح روز سه شنبه ۷ شهریور راهی پیاده روی مشایه به سمت کربلا شدیم، ناهار را در خانه ای زیبا در ابتدای نجف خوردم ،ماهی و پلو داشت ،صاحب خانه خیلی مهربان بود ،بعد دوباره راهی پیاده روی شدیم، تا اینکه روز پنج شنبه ۹ شهریور شد، ما شب قبل در موکب صاحب الزمان استراحت کردیم، صبح فردا زهرا دخترم، بهانه آورد و گفت من نمی یام ، روی همین حساب پدرش ناراحت شد و گفت من رفتم ، مرتضی پسرم هم با پدرش رفت.
من با زهرا به هر زحمتی بود ،پیاده روی را آغاز کردم، ظهر تصمیم گرفتیم به موکبی که خیلی زیبا بود و اسمش هم احباب الزهرا بود برویم و قدری استراحت کنیم، در آنجا تعداد زیادی حمام بود که خالی بود ، من به دخترم گفتم باید از فرصت استفاده کنیم و به حمام برویم و زهرا قبول کرد بعد از آمدن از حمام دیدم که تعدادی خانم ایرانی که شیرازی بودند و تعدادی دختر عراقی لباسهای زوار را ،در ماشین لباسشویی سطلی می شستند ، من به زهرا گفتم که لباس و چادر خودمان را به آنها بدیدم تا بشورند ، آنها هم خدا خیرشان بدهد برای ما شستن،
بالاخره با حسین آقا قرار گذاشتیم و حسین آقا به ما رسید البته حسین آقا و مرتضی قدری استراحت کرده بودند بعد به ما رسیدن، ولی ما تصمیم گرفتیم که استراحت نکنیم که شب راحت خوابمان ببرد،در راه پیاده روی ،کلاه زهرا گم شد ،به خاطر همین من و زهرا برگشتیم تا کلاه را پیدا کنیم و از حسین آقا و مرتضی دور شدیم،
حدود یک ساعت بعد حسین آقا را دیدم که مضطرب است دیدیم که مرتضی همراه او نیست و گفت چند دقیقه ای است که مرتضی را گم کرده
مسیر به شدت شلوغ بود کاروان شتر سوار تازه از آنجا عبور کرده بود من به حسین آقا گفتم شما عقب را بگرد من هم جلو را می گردم،با خودم فکر کردم که مرتضی لابد دنبال کاروان رفته، هر چه می گشتیم ردی از مرتضی پیدا نمی کردیم من به گریه و زاری افتادم و از همه کمک می طلبیدم، می خواستم زمین دهن باز کند و مرا ببلعد اتفاق بسیار سختی بود و من تازه یاد اسرا کربلا افتادم که آنها خیلی خیلی بیشتر از من، سختی کشیده اند، چند ساعتی گذشت و موقع نماز مغرب و عشا شده بود همراه اول هم تلفن ام را به خاطر دیر کرد پرداخت قبض، قطع کرده بود و اینترنت می خواستم که بدهی خودم را پرداخت کنم که صاحبان موکبی عراقی wifi ,خودشان را دادند و خدا خیرشان بده، از همه جا و همه کس نا امید بودم و دست دخترم زهرا را می کشیدم و مرتضی را صدا می کردم ،زهرا بی چاره خیلی خوابش می اومد، ولی حالم خیلی خراب بود، دوباره حسین آقا را دیدم او نمازش را خوانده بود ،او هم حال من را داشت، به یک موکبدار عراقی گفتیم که پسرمان گم شده او هم خدا خیرشان بدهد در یک کاغذ نوشت، رقم العموم ۵۰۲ مرکز ارشاد التائهین
مردی عراقی که به زبان فارسی مسلط بود ،گفت : که در آنجا تمام اطفال و گمشدگان هستند
انگار نور امید در دلم دوباره زنده شد ،من که تا ساعتی قبل نا امید بودم،البته از امام حسین علیهالسلام حضرت اباالفضل علیه السلام کمک می گرفتم،اما این بار با قوت بیشتری بودم و حسین آقا گفت شما و زهرا بروید جلو ،که آنجا بروید و من هم عقب را می گردم،
وقتی به آنجا رسیدیم ،آنجا یک اتاق کانکس کوچک بود،وقتی در را باز کردم ناباورانه دیدم ،مرتضی غمگین در گوشه اتاق روی یک صندلی نشسته ، تعدادی آقا و بچه هم در اتاق نشسته بودند، فریاد زدم مرتضی ،مرتضی هم خندید و آنها هم خیلی خوشحال شدن،دو تا مامور پلیس بودند که من نمی فهمیدم چه می گویند،خیلی لحجه عراقی داشتند ،کنار مرتضی یک آقای ایرانی ترک زبان، اهل آذربایجان بود ،که ظاهرش با کلاس بود و گفت که مرتضی با آنها حرف نمی زده و اسم اش را نمی گفته فارسی هم ازش می پرسیدن چیزی نمی گفت ،آنها فکر کردند که مرتضی ترک زبان هست و به خاطر همین از آن آقا خواستند با مرتضی حرف بزند تا اسمش را بگوید ،
آنها گفتن برای اینکه مرتضی را به من بدهند، گفتند که باید پاسپورت مرتضی را بدم و من به پدرش زنگ زدم و قضیه را به او گفتم،بالاخره حسین آقا آمد و روی گل مرتضی را دید و
ماسفرمان را به سمت کربلا ، ادامه دادیم
البته ، این دفعه با ماشین .....
فیلم
تصاویر
خانه زیبا با صاحب خانه مهربان در ابتدای مسیر راهپیمایی نجف به کربلا که ماهی با پلو درست کرده بود
موکب احباب الزهرا