طلبه مدرسه فاطمه الزهرا
سلام امیدوارم مطالب این وبلاگ برای شما مفید باشد.من یک طلبه هستم ،و به وبلاگ نویسی خیلی علاقه دارم و دوست دارم تجربیات خودم و دیگران را به اشتراک بگذارم، با تشکر از مدیریت وبلاگ نویسی خواهران که این فضا را در اختیارم قرار دادند، ممنونم
گردش مخفیانه
گردش مخفیانه
امروز دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۲،زهرا و مرتضی مخفیانه، تصمیم گرفتن به گردش بروند من تا حدودی از تصمیم آنها مطلع شدم منتها فکر کردم شاید گردش شان جلوی درب منزلمان باشد ،ظهر مشغول دم کردن برنج بودم ،که گفتم بروم حیاط به بچه ها سر بزنم ،علی هم (نوه خاله شوهرم و همسایه طبقه بالا) کنار شان بود و داشتن در حیاط شیطنت می کردن،من نیز مشغول ادامه کارهایم بودم جای شما خالی داشتم شربت سکنجبین و خورشت کرفس، درست می کردم احساس دلشوره عجیبی در خودم احساس کردم،آمدم حیاط دیدم بچه ها نیستند ،آنها با هم فرار کرده بودند از هر سو می رفتم ،اثری از آنها نبود مادر علی را خبر کردم او نیز مشغول گشتن شد ،فکر کردم ،شاید از مسیری که همیشه به باغ مادر شوهرم می رفتیم رفته باشند،و در راه به امام زمان متوسل شدم ،کمی دورتر آنها را پیدا کردم ،و صد هزار بار خدا را شکر کردم،راستش نمی دانم چرا نخواستم آنها را کتک بزنم ،فقط آنها را دعوا کردم با خودم گفتم آنها بچه اند و عقلشان نمی رسد.(در حال حاضر ،زهرا ۸ سال،مرتضی۶ سال و علی ۴ سال دارند.خداوند تمام بچه ها را حفظ کن، بچه های ما را هم حفظ کن،الهی آمین. )